دلم برای كسی تنگ است كه آفتاب صداقت را به ميهمانی گل های باغ می آورد وگيسوان بلندش را - به بادها می داد و دست های سپيدش را - به آب می بخشيد
دلم برای كسی تنگ است كه آن دونرگس جادو را به عمق آبی دريای واژگون می دوخت و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای كسی تنگ است كه همچو كودك معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی خود را - نثار من می كرد
دلم برای كسی تنگ است كه تا شمال ترين شمال و در جنوب ترين جنوب - درهمه حال هميشه در همه جا - آه با كه بتوان گفت كه بود با من و - پيوسته نيز بی من بود و كار من زفراقش فغان و شيون بود كسی كه بی من ماند كسی كه با من نيست كسی ... - دگر كافی ست. 
نظرات شما عزیزان:
|